دست هایت را که باز می کنی به هیچ جا بند نیستم سقوط میکنم
دریا نیستم اما دل که می زنی به من،...بیکرانه می شوم
این روزهــــا
به طـرز عجیبــی
بـا
خــودم می جنگـم کـه
دیــده هــا را نادیــده بگیــرم و
شنیــده ها را
نشنیــده
وارد بازی ات شدم !
بی آنکه حتی
بازی را بلد باشم ...
بی آنکه حتی
بازی ام داده باشی ...
با کفش های
خسته دویدی
روی تنهایی
ام !
و خلوت کلمه
هایم را پر از خیابان کردی ...
.
.
.
تکثیر شده
ای
مثل درختی
وحشی
در عمق من!!!
کاش...
باز عقربه ساعت از 12 گذشت
این ساعت های لحظه شمار...!!
نمیدانم اگر نبود زمان متوقف میشد؟!!!
تمام بودن هایم را اندازه گرفته
اما با تو بودنم را...
شک دارم
کاش!!..
تو یادت نیست
ولی من خوب به خاطر دارم که
برای داشتنت دلی را به دریا زدم
که از آب واهمه داشت
برای دل من , همیشه " تو" خواهی ماند...
حتی اگر مخاطب تمام این نوشته هایم " او" شوند