گاهی که از صمیم قلبم ناراحتم می خندم؛
حالا هر چی لبخندم عمیق تر باشه غمم هم عمیق تر...
گاهی ام که از صمیم قلبم خوشحالم گریه می کنم
حالا هر چی شادیم بیشتر باشه بغضمم بیشتر....
نمی دونم یا من دیوانه شدم یا دنیا وارونه ...
لطفا یک لحظه سکوت...
سکوت به احترام تمام لحظه هایی که از دست دادیم؛
به احترام تمام فرصت هایی که به آن ها پشت کردیم.
به خاطر تمام نشانه هایی که سر راهمون قرار گرفتن ولی ما چشمامون رو به روی ان ها بستیم
...
حالا دیگه نمی خوام مثل گذشته باشم نمی خوام بازم با حسرت گذشته ام رو یاد کنم
خدا جونم ممنونم که هستی...
سالهاست کور شده ایم قرنهاست که کر گشته ایم حتی صدای طپش قلب خویش را از یاد برده ایم سالهاست که قلب را انکار کرده ایم و در سر زندگی می کنیم سالهاست که بودن را با ماندن اشتباه گرفته ایم
دوستت دارم را بر زبان نمی آوریم, چرا که از
تنهایی می ترسیم. دل نمی بندیم چون از شکسته شدن قلبمان می ترسیم. از عشق فرار می
کنیم, چرا که از جدایی می ترسیم. از ابراز احساساتمان می گریزیم و تمام عمرمان را
در انتظار یک عشق اصیل سپری می کنیم. از تنهایی می ترسیم و همیشه تنهاییم... آه که
چقدر دلتنگ کننده است ترس ما از ازدست دادن چیزی که واقعا نداریمش... چه رنج بی
پایانی
.
.