دلتنگی با طعم بستنی

لطفا لبخند را فراموش نکن!!!

دلتنگی با طعم بستنی

لطفا لبخند را فراموش نکن!!!

بوسه



من خواستم خدا رو ببوسم


و تنها یک صندلی بالا رفتم چون ایمان دارم که خدا به خاطرم هفت آسمان پایین


می آید...


:


من هم انسانم...




 عادت کرده ام. به اینکه نامم انسان باشد و فراموشیم مرا قادر به ادامه ی حیات کند!


عجب چیز مزخرف و عجیبی است این انسان. گاهی از خودم بدم می آید.


دعا می کنم. فکر می کنم. کار می کنم که فکر نکنم. کار کار کار...




وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی،  

                                                            پس خفه شو  و بازی کن.

بابا بی خیال سیاست




عجبا !!! من که از سیاست اصلا سر در نمی ارم از بچگی ام از این جور بازیا بدم می


اومد البته بابت این قضیه حسابی سرم کلاه می ره ها!!!


اما چه کنم که خدا ذره ای  هم ما رو از سیاست  بهره مند نکرد با خواست خدا هم که


نمی شه جنگید...


حالا قضیه از چه قراره ؟!!


دو تا سایت مخالف هم باز کردم و خوندم هر کدوم رو که می خوندم می گفتم خوب


راست میگه بنده خدا اما اونا حرفشون کاملا بر عکس هم بود


یه نتیجه کلی از این قضیه گرفتم. من کلا خیلی زود تحت تاثیر قرار میگیرم نگران آیندم


شدم(البته اگر آینده ای هم باشه)

حس اشتباه

.

.



.

.



.

.




.

.




کاش تو را تاب سکوت طولانی ام بود!!!!



کاش........



هنوز حالم خوب نشده همش به خودم میگم کارم اشتباه نبوده


اما چرا وجدانم درد گرفته؟؟ چرا از فکرم بیرون نمیره؟؟


من نباید جور دیگه ای رفتار می کردم .........


وای خدا جونم زودی حالم و بهتر کن من اصلا این حال و هوا رو دوست ندارم


اصلا هر کس دیگه ایم جای من بود همین کارو میکرد؛ مگه نه؟!!!!!!!!!


حس میکنم همش باید نفس عمیق بکشم چقدر رو قلبم سنگینی می کنه.....



دنیای وارونه...

گاهی که از صمیم قلبم ناراحتم می خندم؛


حالا هر چی لبخندم عمیق تر باشه غمم هم عمیق تر...


گاهی ام که از صمیم قلبم خوشحالم گریه می کنم


حالا هر چی شادیم بیشتر باشه بغضمم بیشتر....


نمی دونم یا من دیوانه شدم یا دنیا وارونه ...

یک لحظه سکوت...

لطفا یک لحظه سکوت...


سکوت به احترام تمام لحظه هایی که از دست دادیم؛


به احترام تمام فرصت هایی که به آن ها پشت کردیم. 


به خاطر تمام نشانه هایی که سر راهمون قرار گرفتن ولی ما چشمامون رو به روی ان ها بستیم


...


حالا دیگه نمی خوام مثل گذشته باشم نمی خوام بازم با حسرت گذشته ام رو یاد کنم


خدا جونم ممنونم که هستی...

سالهاست...

سالهاست کور شده ایم قرنهاست که کر گشته ایم حتی صدای طپش قلب خویش را از یاد برده ایم سالهاست که قلب را انکار کرده ایم و در سر زندگی می کنیم سالهاست که بودن را با ماندن اشتباه گرفته ایم


دوستت دارم را بر زبان نمی آوریم, چرا که از تنهایی می ترسیم. دل نمی بندیم چون از شکسته شدن قلبمان می ترسیم. از عشق فرار می کنیم, چرا که از جدایی می ترسیم. از ابراز احساساتمان می گریزیم و تمام عمرمان را در انتظار یک عشق اصیل سپری می کنیم. از تنهایی می ترسیم و همیشه تنهاییم... آه که چقدر دلتنگ کننده است ترس ما از ازدست دادن چیزی که واقعا نداریمش... چه رنج بی پایانی

.

.