-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 10:16
بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستمون ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم... شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند . نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه...
-
سکوت
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 15:01
خیلی وقت ها ، سکوت از هر کلامی گویا تر است. بی آنکه بخواهم چیزی بگویم، ناراحت شوم ، یا حتی واکنشی نشان دهم. سکوت می کنم. سکوت من بازگو کننده خیلی از احساساتم؛ نمیگویم که هست ولی باید باشد وقتی که کلامی در خور گفتن نمی یابم.......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 09:38
چقدر سخته آدم پر از حرف باشه اما... سکوت جایگزین همه حرفاش بشه : :
-
تاریکی
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 09:48
تنهایم در اتاقی پر از سکوت چراغهای رنگانگ در هیاهوی بازی نقشهای رنگانگ کتاب های خفته در قفس در میان دیوارهایی خالی از سفیدی ***** دفتر آرزوهایم را ورق می زنم چیزی جز صفحات سفید دست نخورده ، عایدم نمیشود به راستی که سفیدی هم زیباست ! ***** همیشه منتظر بوده ام منتظر روشنایی سالهاست که برای رسیدن به نور دست و پا میزنم...
-
حس خوب
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 10:14
دیروز خوب بارید... نمی تونم حس خیس شدنم رو زیر بارون توصیف کنم... زیر بارون راه رفتم و فکر کردم!!!
-
من گم شدم...
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 10:06
در تاریکی, در دل شب, در غبار گم شدم.... سایه ی سنگینی مرا با خود می برد... رهایم کن... من نیستم... سکوتم مرا به نا کجا می برد... صدایم کو؟ پاهایم فراری... نور چشمانی اذیتم می کند... ای کاش خواب باشد... هو هوی باد... سراب... چیست؟ مرا بیابید...من گم شدم...
-
بوسه
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1389 15:38
من خواستم خدا رو ببوسم و تنها یک صندلی بالا رفتم چون ایمان دارم که خدا به خاطرم هفت آسمان پایین می آید... :
-
من هم انسانم...
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 12:40
عادت کرده ام. به اینکه نامم انسان باشد و فراموشیم مرا قادر به ادامه ی حیات کند! عجب چیز مزخرف و عجیبی است این انسان. گاهی از خودم بدم می آید. دعا می کنم. فکر می کنم. کار می کنم که فکر نکنم. کار کار کار... وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن.
-
بابا بی خیال سیاست
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 10:15
عجبا !!! من که از سیاست اصلا سر در نمی ارم از بچگی ام از این جور بازیا بدم می اومد البته بابت این قضیه حسابی سرم کلاه می ره ها!!! اما چه کنم که خدا ذره ای هم ما رو از سیاست بهره مند نکرد با خواست خدا هم که نمی شه جنگید... حالا قضیه از چه قراره ؟!! دو تا سایت مخالف هم باز کردم و خوندم هر کدوم رو که می خوندم می گفتم خوب...
-
حس اشتباه
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1389 09:49
. . . . . . . . کاش تو را تاب سکوت طولانی ام بود!!!! کاش........ هنوز حالم خوب نشده همش به خودم میگم کارم اشتباه نبوده اما چرا وجدانم درد گرفته؟؟ چرا از فکرم بیرون نمیره؟؟ من نباید جور دیگه ای رفتار می کردم ......... وای خدا جونم زودی حالم و بهتر کن من اصلا این حال و هوا رو دوست ندارم اصلا هر کس دیگه ایم جای من بود...
-
دنیای وارونه...
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 09:15
گاهی که از صمیم قلبم ناراحتم می خندم؛ حالا هر چی لبخندم عمیق تر باشه غمم هم عمیق تر... گاهی ام که از صمیم قلبم خوشحالم گریه می کنم حالا هر چی شادیم بیشتر باشه بغضمم بیشتر.... نمی دونم یا من دیوانه شدم یا دنیا وارونه ...
-
یک لحظه سکوت...
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 09:35
لطفا یک لحظه سکوت... سکوت به احترام تمام لحظه هایی که از دست دادیم؛ به احترام تمام فرصت هایی که به آن ها پشت کردیم. به خاطر تمام نشانه هایی که سر راهمون قرار گرفتن ولی ما چشمامون رو به روی ان ها بستیم ... حالا دیگه نمی خوام مثل گذشته باشم نمی خوام بازم با حسرت گذشته ام رو یاد کنم خدا جونم ممنونم که هستی...
-
سالهاست...
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 11:51
سالهاست کور شده ایم قرنهاست که کر گشته ایم حتی صدای طپش قلب خویش را از یاد برده ایم سالهاست که قلب را انکار کرده ایم و در سر زندگی می کنیم سالهاست که بودن را با ماندن اشتباه گرفته ایم دوستت دارم را بر زبان نمی آوریم, چرا که از تنهایی می ترسیم. دل نمی بندیم چون از شکسته شدن قلبمان می ترسیم. از عشق فرار می کنیم, چرا که...